اولین خاطرات
گل مامان امروز چون تو خونم و بیکارم برات از خاطرات ازدواجمون می گم منو بابایی تو نمایشگاه کتاب تهران سال 1386 آشنا شدیم البته من بابایی رو اونجا ندیدم اون منو دیده بود و وقتی برگشتیم کاشان تو اوتوبوس من دیدمش نزدیکای کاشون ....بابایی توکار فیلمبرداری بود و منم میکس فیلم یه دفتر کار با خاله مریم (دوست دوران دبیرستان و دانشگاه و ازدواج آخه با دوست باباجونت ازدواج کرد ..انقدر گله مامانی که ببینیش عاشقش می شی )و زده بودیم که بابایی اومد اونجا که نمونه کارای ما رو برا میکس ببینه که همون جا یه کوچولو عاشق هم شدیم و من و بابایی 3 ماه بعد برج 7 تولد امام حسن عقد کردیم ....2 سال بعدشم رفتیم سر خونه زندیگمون البته بابابزرگ...
نویسنده :
سالی و سانی
11:38