اولین خاطرات
گل مامان امروز چون تو خونم و بیکارم برات از خاطرات ازدواجمون می گم
منو بابایی تو نمایشگاه کتاب تهران سال 1386 آشنا شدیم البته من بابایی رو اونجا ندیدم اون منو دیده بود و وقتی برگشتیم کاشان تو اوتوبوس من دیدمش نزدیکای کاشون ....بابایی توکار فیلمبرداری بود و منم میکس فیلم یه دفتر کار با خاله مریم (دوست دوران دبیرستان و دانشگاه و ازدواج آخه با دوست باباجونت ازدواج کرد ..انقدر گله مامانی که ببینیش عاشقش می شی)و زده بودیم که بابایی اومد اونجا که نمونه کارای ما رو برا میکس ببینه که همون جا یه کوچولو عاشق هم شدیم و من و بابایی 3 ماه بعد برج 7 تولد امام حسن عقد کردیم ....2 سال بعدشم رفتیم سر خونه زندیگمون
البته بابابزرگت طبقه پایین خونشونو درست کرد تا منو بابایی بریم توش زندگی کنیم ...الانم که 2 سال و نیم میگذره منو بابایی پولامونو جمع کردیمو یه خونه خریدیم که برج 2 سال 91 بهمون تحویل میدن....یه اتاق خوشگلم واسه نینی گلمون گذاشتیم کنار ..کلی نقشه دارم برا درست کردن اتاقتون....قول می دم دوست داشته باشید...
من عاشق باباتونم خیلی خیلی مرد خوبیه وقتی بیای پیشمون می فهمی چه بابای خوبی داری...مهربون و دلسوز و دوست داشتنی ...فقط یه کم صبرش کمه که خداییش به همه خوبی هاش می ارزه ...من باباییتونو خیلی دوست دارم امیدوارم برا شما هم بابایی خوبی باشه ...
مامانی خیلی برات حرف زدم ...اومدی پیشم می خوام برام کلی حرف بزنی دلم برات تنگ شده....جای خالیتو تو زندگیمون حس می کنم
راستی اینم بگم شما یه خاله دارید به اسم خاله زینب (خواهر مامان) اون بیشترما روز شماری اومدن شما رو می کنه خیلی عاشق گلای منه ..هی می گه آبجی جون من کی خاله می شم ....خیلی دوستون داره ...یه مامان خیلی گلم دارم خیلی دوسش دارم ..مامان بزرگ مهربونی هم دارید خوش به حالتون....اینم بگم یه بابابزرگ ماهم دارید که مطمئن باشید اگر بیاید بابا بزرگتون براتون سنگ تموم می زاره....گل مامانت مواظب خودت باش
زود زود بیا ...منو بابایی دوست داریم ....